نویسه جدید وبلاگ
با 375 افغانی در ماه صاحب وب سایت شوید ...................................................................... با تو بودن زیباست در خلوت تار شب های معصوم ادراک تا مرز و خط هستی بادها را باید وزید..... تا خلوت حضورسرد باران صداقت آینه هامان را جلا بخشد.... با تو خواهم ماند تا انتهای دور دستها تا میعادگاه حس گرم خورشید و حلول سخر انگیز ماهتاب در بارش قطره های باران سبزی زلال خاطره ها بهار و تن من در درازای شعف انگیز یک خاطره تا مرزهای دهشتناک تاریکی به پیش خواهد رفت. با تو خواهم رفت تا به حس رویش سبز یک درخت تا به هستی افسونگر چشمانت ورازهایی به اندازه ی همه سکوت خاطراتم در امتداد دستانت جریان دارد.............
رکسانا دختری بود در انتهای کوچه در انتهای کوچه که هروز ستاره اش را به دار می زد تا بر گل های چادر سیاهش خورشید را قاب کند رکسانا دختری بود در انتهای سرک دیوانه ای را هر روز به زنجیر می کشید تا آتش زند بر موهایش من هرروز رکسانا را دود می کنم تا شرم حضورش را زیاد برم.. او هر روز چشم هایش را حرف می زند تا پسرک همسایه گودی پرانش (۱)را چولک(۲) بیندازد.....
مرگ در چشمانت را دوست دارم فروغ نگاهت آهنگ آغازین آفرینش را به ارمغان دارد صدایم کن.صدایم کن صدایت را پرنده ای دربدر دوست دارد وخندیدنت هستی من بود صادق نبودم نه نبودم وقتی دام چشمانت را پهن می کردی حشو هستی ام بود می شنوی؟ صدای شکستنم را می شنوی؟ غرورم نه مرگم سیرابت می کند؟ خواهم مرد خواهم مرد...... چشمانت پنجره ای است روبه هستی وآسمان نگاهت فروغ ستارگان را به همراه دارد چرا آتش کشیده ای رکسانا به آویزه ی چشمانت؟ ********** چشمانت رمز هستی بی صدای من بود و شکستن بغض سردم چشمانت معنای هستی است و صدای بودن
- نوشته شده در ۱۴ خرداد ۱۳۸۸ |
- نظرات - ۱۰ |
- نظر بدهید